بر هر چه می نویسم خط می کشم. نمی دانم چگونه حال خود را توصیف کنم. از تنهاییم بگویم می گویند خدا هست. از سکوتم بگویم می گویند تو که حرف می زنی. از بغضم بگویم می گویند تو گاهی می خندی. و من همه ی این ها را می دانم. می دانم که در تنهایی خدایی هم هست و خداست که فقط تنهاترین است. می دانم که سکوتم را هر روز می شکنم و می دانم که هر روز به دلایلی ممکن است بخندم. اما کاش می توانستم احساسم را به گونه ای بیان کنم که معنی تنهایی، سکوت و بغض مرا می شد درک کرد.
خیلی سخت می توان فهمید که وقتی در میان جمع دوستانی و احساس تنهایی می کنی یعنی چه. سخت می توان فهمید که از سکوت خیره ماندن یعنی چه و سخت می توان فهمید بغضی را در گلو نگه داشتن یعنی چه. احساس می کنم باز هم هر چه بنویسم و وصف کنم نمی توان آنچه که در احساسم هست را بیان کنم و سخت تر از این چه می تواند باشد؟
فکر کردن به اینکه از چه بنویسم آنقدر برایم سخت است که میل خود را از نوشتن از دست می دهم. و حتی فکر کردن برایم آنقدر سخت شده که به جای آن مات و مبهوت به یک جا خیره می مانم و سر و صدای اطرافم برایم گنگ و نامفهوم می شود به گونه ای که دیگر احساس می کنم گوش هایم سنگین شده و صداها را مثل سابق خوب نمی شنوند. گاهی می ترسم که آخر دیوانه شوم. آنقدر در سکوت تأملاتم فرو می روم و آنقدر درد دل هایم را برای کسی نگفته ام که دیگر صدایم به درستی هجا نمی شود. دیگر به حال خود نیستم به محض اینکه یک جمله را می خوانم و به جمله بعد می روم آن را فراموش می کنم. می دانم از حافظه ام نیست از بس که در خود گور و گم شده ام به این وضع افتاده ام. حالم اصلاً خوب نیست.
کاش کسی بود حرف هایم را می شنید و می فهمید و به آن ها نمی خندید.
کاش جرئت بیان حرف هایم را برای کسی داشتم.
نوشتن دیگر آرامم نمی کند....
همه به زخمشون دستمال میبندن اما من
به زخمم دل بستم!
والنتاین بر زخم زندگیم مبارک!!!
ولنتاین در قرن اول میلادی در روم زندگی می كرد.
پس از با خبر شدنِ پادشاه از این قضیه برای سر والنتین مقدس جایزه تعیین شد و او زندانی شد.
وقتی در زندان بود بسیاری از كسانی كه او آنها را به عقد هم در آورده بود به دیدنش رفتند.
آنها گل و نامه های محبت آمیز خود را از بالای دیوار زندان پرتاب می كردند.
تا اینكه سرانجام در روز 14 فوریه سال 269 قبل از میلاد به قتل رسید.
یكی از ملاقات كنندگان او دختر زندانبان بود، روزها به دیدارش می آمد و چند ساعتی با هم صحبت میكردند
روزی كه قرار بود والنتین كشته شود نامه ای برای تشكر از دختر زندانبان نوشت كه با جمله “Love from your valentine” خاتمه یافت.
هیچ چیز جز مهربانی واژه هایت
میان لهجه ی مبهم صدایت
نیاز های زنانه ام را قلقلک نخواهد داد
فریاد بزن مرد من
اینبار تو سر بده آواز دوستت دارم را
از لابه لای غرور لبهایت...
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن
را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها
تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که
مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است.
…… دستانم گرمی دستانت را می خواهد پس دستانم را به تو میدهم
قلبم تپش قلبت را می خواهد پس قلبم را به تو میدهم
چشمانم نگاه زیبایت را می خواهد پس نگاهم از آن توست
عشقم تمامی لحظات تو را می خواهند وبرای با تو بودن دلتنگی میکنند
دل من همانند آسمان ابری از دوری تو ابری است
درخشش چشمانم همانند خورشید درخشان انتظار چشمانت را می کشند
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :
- می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :
- نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت : - نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت : - من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت : - مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت : - نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی .
معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .
عصر ما عصر فریبه
عصر اسمای غریبه
عصر پژمردن گلدون
چترهای سیاه تو بارون
شهر ما سرش شلوغه
وعده هاش همه دروغه
آسمونهاش پر دوده
قلب عاشقاش کبوده
کاش قحطیه شقایق
بشینیم توی یه قایق
بزنیم دل و به دریا
منو تو تنهای تنها
خونه هامون پر نرده
پشت هر پنجره پرده
قفسهامون پر پرنده
لبهای بدون خنده
چشما خونه ی سواله
مهربون شدن محاله
نه برای عشق لیلی
نه کسی به فکر لیلی
اونقده میریم که ساحل
از منو تو بشه غافل
قایقو با هم میرونیم
اونجا تا ابد میمونیم
جایی که نه آسمونش
نه صدای مردمونش
نه غمش نه جنب و جوشش
نه گلای گل فروشش
مثل اینجا آهنی نیست
مثل اینجا آهنی نیست
پس ببین یادت بمونه
کسی هم اینو ندونه
زنده بودیم اگه فردا
وعده ی ما لب دریا
سر کلاس ادبیات معلم گفت:فعل رفتن ر صرف کن- رفتم...رفتی...رفت...ساکت میشوم
میخندم ولی خنده ام تلخ میشود.استاد داد میزند:خب بعد؟ادامه بده! ومن میگویم:رفت... رفت...
رفت...رفت و دلم شکست... غم رو دلم نشست... رفت و شادیم بمرد... شور از دلم ببرد... رفت...
رفت... رفت... و من میخندم و میگویم:خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است..................کارم از گریه گذشته
بی تو دنیا زندونه
بی تو زندگی نامفهومه
بی تو از عشق حرفی نیست
بی تو از مهربانی رنگی نیست
بی تو هیچ از هیچ نمیخواهم
بی تو این عمر نارفیق نمی خواهم
بی تو هیچم
بی تو پوچم
بی تو از عاطفه محرومم
بی تو می میرم
بی تو می میرم
بی تو...
برگرد
دوستت دارم
حکایت من حکایت کسی ست
که عاشق دریا بود اما قایق نداشت
دلباخته سفر بود اما همسفر نداشت...
کسی که زخم دل داشت اما ننالید
گریه کرد اما اشک نریخت
حکایت کسی ست
که پر از فریاد بود اما سکوت میکرد
با حس عجیبی با حال غریبی دلم تنگته
پر از عشق وعادت بدون حسادت دلم تنگته
گله بی گلایه بدون کنایه دلم تنگته
پر از فکر رنگی یه جور قشنگی دلم تنگته
تو جایی که هیشکی واسه هیشکی نیست و همه دل پریشن
دلم تنگه تنگه واسه خاطراتت که کهنه نمیشن
دلم تنگه تنگه واسه یه لحظه کنار تو بودن
یه شب شد هزار شب که خاموش و خوابم چراغای روشن
من دل شکسته با ین فکر خسته دلم تنگته
با چشمای نمناک تر و ابری باک دلم تنگته
ببین که چه ساده بدون اراده دلم تنگته
مث این ترانه چقدر عاشقانه دلم تنگته
یه شب شد هزار شب که دل غنچه ما قرار بوده باشه
تو نیستی که دنیا بسازم نرقصه به کامم نباشه
چقدر منتظر شم که شاید از این عشق سراغی بگیری
کجا کی کدوم روز منو با تمام دلت می پذیری؟؟!!
نمیدونم چی باید گفت از اون حرفای شیرینت
نمیشه باورم حالا از این چشمای غمگینت
همیشه ترس تو این بود که من با تو نمیمونم
میگفتی باش کنار من بدون تو پریشونم
نمیگیری سراغ از من کسی که تو خداش بودی
کسی که با تو عاشق شد تو آهنگ صداش بودی
دلم تنگه صدای تو میخوام باشم کنار تو
دل زخم خورده ی عاشق هنوزم چشم به راه تو
چه دل تنگم چه دل تنگم
دارم با غصه میجنگم
تمام حرف من با تو با عکسو جای خالیته
حالا من موندم و یادت مگه این حرفا حالیته
چه نا آرومه قلب من چه بی تاب دل و جونم
میخوام از تو خبر دار شم کجا هستی نمیدونم
چه دل تنگم چه دل تنگم
هنوز بی تابه بی تابم دارم با غصه میجنگم